جراحی در پایگاه…به قلم میلاد صمیمی نعمتی
آمبولانس رسید جلوی پایگاه
آوند از اضطراب خیس عرق شده بود و با نگاه عجیبی به آمبولانس
نگاه میکرد.
بهش گفتم پس کجان؟ گفت پ پ پ پ پپ گفتم خوب بگو دیگه...
گفت پ پ پشت آمبولانس
با وحید دیویدیم پشت امبولانس و رسیدیم بالاسرشون.
سریع برداشتیم آوردیمشون داخل پایگاه.
یخ زده بودن
بدن به این سردی ندیده بودم.
پارچه و پلاستیکهایی که رو صورتشون بود را کنار زدم...
چشمتون روز بد نبینه...
نه سری نه صورتی...
صحنه فجیعی بود...
باید تکه ای از پوستشو برمیداشتیم...
انقدر حول کرده بودم دستکش هم دستم نکردم...
باید سریعتر کار را انجام میدادیم...
بوی خون و بدنشون تمام پایگاه رو برداشته بود...
چشمام رو بستم چاقو رو فشار دادم تا پایین تادامه دادم.
ناگهان خون و تیکه ای از جگرش افتاد رو دست وجید و خونش پاشید تو صورتم...
دیگه نمیتونستم ادامه بدم...
وحید چشماشو بست و گفت من دیگه نیستم...
نمیتونم ادامه بدم..گفتم طاقت بیار رفیق...
باید تا تهش کمک کنی من تنهایی نمیتونم.
خون تمام دستمو گرفته بود...
امیدی به زنده بودنشون نداشتم...
دیگه بیخیال شدم و تیکه تیکشون کردم.
افتضاحی بودا...
از این صحنه ها حالم بهم میخوره تو پایگاه مخصوصا وقتی یه
روزهمه کارا میوفته گردن من و وحید ...
به مهدی آوند گفتم فکر کنم مرغهای خوبی باشن حالا کیلویی چند خریدی؟
فقط همین برادر