سقوط بالگرد هلال احمر به قلم میلاد صمیمی نعمتی
با وحید خلجی بودیم.
محدوده عملیات برام نامعلوم بود نمیدونستم کجاییم و دنبال چی میخواهیم بگردیم.
حرکت کردیم از داخل یک روستا به سمت مناطق بالا دست
باید از مزرعه های گندم که در جلوی ما بود رد میشدیم.
استرس عجیبی تمام وجودم را گرفته بود.
به وحید نگاه کردم گفتم انشا الله که به خیر بگذره.
یهو صدای بالگرد از دور شنیدم.
دو بالگرد با فاصله زیاد نزدیک میشدند که یک بالگرد دیگر هم به آنها اضافه شد.
یکی از بالگردها سرعت زیادی داشت و از با لا سر ما رد شد همه داشتن با لبخند دست تکون میدادن که داد زدم این بالگرد چرا دم نداره!
دم بالگرد متلاشی شده بود و با سرعت ارتفاع کم میکرد.
یهو لبخنده همه آوار شد و بر روی زمین ریخت!
همه دشت ذکر یا ابوالفضل و یا زهرا بود...
داد زدم.
گفتم بدوید...
خودم بیسیم میزدم به 300 کسی جواب نمیداد...
اعصابم خورد شده بود و اضطراب اینکه چه اتفاقی میوفته...
بالگرد بعد از چند ثانیه به یک خانه در وسط زمین های کشاورزی برخورد کرد.
وای...
همه دیگه با اشک به سمت محل حادثه میدویدیم...
بالگرد آتش گرفت و منفجر شد در لحظه برخورد...
خودمون را به بالگرد رسوندیم...
همه سوخته بودن!
کادر پرواز و سرنشینان همه کشته شده بودند...
صحنه بدی بود...
با حسین درخشان سعی میکردم تماس بگیرم و بگم چه اتفاقی افتاده...
گوشی کاملا هنگ کرده بود.ارتباط بر قرار نمیشد.
دیگه همه گریه میکردیم...
چند نفری هم اطراف بالگرد بودن...
از اهالی روستا...
سرشون داد کشیدم گفتم برید بیرون...
جنازه یه دختر بچه هم تو کابین بود که سوخته بود :(
برید بیرون...
تلفن زنگ میزد...
از خواب پریدم...
یه نفس عمیق کشیدم
باورم نمیشه همه اینا خواب بود.
انگار اتفاق افتاده...
یا اتفاق میوفته!
صدقه میدهم...
علی به ذکر الله
- ۹۳/۰۲/۳۱
برادر من دوساعته من دارم اینو با چه هیجانی میخونم
اونوقت میفهمم شما خواب دیدین:-)
مث همون مرغه که سرکاری بود
نکنید اینکارا رو با اعصاب و روان مردم:-)