روح حبیب...به قلم میلاد صمیمی نعمتی
بریم...
کجا؟
کامیون خورده به کوه...
قییژژژژژژژژژژژژژژژژژژ (صدای حرکت به سمت محل حادثه)
محل حادثه بعد از تونل نزدیک دریاچه و امامزاده علی (ع)
بعد از گذر از پیچ و خمهای جاده :|
از گردنه بالا کامیون را دیدم.
به حاج محسن نیکنام گفتم.. کامیون.. اوه اوه نابود شده که....
انشا الله بخیر بگذره...
رسیدیم...
صحنه پر از تیکه های آهن پاره بود و کمپرسی به کوه بر خورد کرده بود. اورژانس تو صحنه حاضر شده بود و
من رفتم سراغ کمپرسی.
خوشبختانه کسی گیر نکرده بود باتری کامیون هم کاملا نابود شده بود.
رفتم داخل کابین را بررسی کنم و بارنامه و ...
دیدم اوه اوه یه پیک نیک
:|
البته کاش از این پیکنیکها بود ولی متاسفانه از این یکی پیک نیکها بود :)
آروم برداشتم اوردم پایین دورتر از صحنه گذاشتم.به پلیس هم گفتم ای کپسول را مواظب باشید.
بگذریم.
پای مصدوم را آتل گرفتیم و مشخصات خودرو را هم ثبت کردیم
سریع حرکت کردیم طرف بیمارستان
اونیکی مصدوم که راننده خودرو بود سرش شکسته بود و جلو نشست.
راننده کامیون اسمش حبیب بود و صاحب ماشین که پاش شکسته بود اسمش قاسم بود.
قاسم یه جوون 27 ساله و بچه مثبتی به نظر میرسید.
حبیب هم که بماند
راننده کامیونه مگه چیه
به حبیب گفتم چی شد.گفت ترمز خالی کردم.گفتم نزنم به مردم ماشینو کوفتم تو کوه...باز خداروشکر زنده موندیم.
تو راه از محل حادثه تا بیمارستان هزار بار قاسم زنگ زد این ور و اون ور به همه هم میگفت من نمیدونم حبیب چش شده
میترسم طوریش شده باشد...
آقا ما تو صحنه فهمیدیم مصدومای ما بچه نجف اباد اصفهان هستن.
گوشه ای از مکالمات قاسم.سلام دادا چی طوری خوبی؟
خودتونو زود برسونین اونجا این آهنهای ماشینو جمع کنین حیف اس...باطری ماشینم گندس کوفیدس تو کوه...اونم برش دارین..
دستت درد نکونه..خدافظ
منو نگاه کرد گفت:
ببین من نگران حبیبم حبیب چیزیش نشده باشه...
یهو صدا اومد من خوبم نگران نباش...
یهو قیافه قاسم رو دیدم رنگش پرید... کپ کرده بود...در و دیوار امبولانس رو با تعجب نگاه میکرد...
بعد منو نگاه کرد گفت حبیب بود...صدای حبیب اومد...انگار روح دیده باشه...
..گفتم خوب اره مگه چیه؟
شروع کرد داد زدن حبیب حبیب حبیب کجای توووو...
بهش گفتم آروم باش بابا حبیب جلو نشسته حالش خوبه...نمیزاری که ما حرف بزنیم تند و تند زنگ میزنی این ور اونور...
یه نفس راحت کشید و اروم سرشو گذاشت رو برانکارد..گفت حبیب خوبی دادا...فکر کردم مردی..
ما هم همه خندمون گرفته بود..خودشم خندش گرفته بود...
خنده کنان رسید بیمارستان البته با پای شکسته...
ایمن بمانید صمیمی
ای لطیف تر از هر لطیف …
امشب هم بی چراغ، و با دستانی خالی،
می آیم تا اعتراف کنم به تلخیِ گزنده ی روزگارِ سختِ نبودنت …
می آیم تا در برابر دریایی از لطف، بغضِ این همه بی تو بودن را؛ گریه کنم…
امشب هم، به نسیمی از لطافت نگاهت دل خوشم کن… که سخت محتاجم به مُهرِ تائیدی از مِهر نگاهت …
دعا بفرمایید...
یا علی...
----------------
این اهنگ چی بود ترسیدم:|