سیب های سرخ،گلهای آفتابگردان به قلم،صدا و عکسبرداری میلاد صمیمی نعمتی
سلام فایل صوتی این وبلاگ: http://ir2up.ir/up15/b9cc0b6d151.mp4
ازدور معلوم بود خبری در روستا ها است..اتفاقی افتاده...جاده غیر عادی بود...
خانه ها از دور رو سفید شده بودند...
گویی برف های پشت بامها هنوز پارو نشده است...
فکر میکنی کسی در روستا نیست و از زمستان قبل بکر و دست نخورده مانده است...
نزدیکتر که میروی...
مات میشوی...
خانه و برفی در کار نیست...
تلی از خاک یک طرف ...
برف هم برف نبود...برفها خیلی وقت پیش آب شدند...
سفیدی های برفی روستا ...همان چادرهای آشنای هلال احمر است که در سراسر روستا با نظم خاصی برپاشده است و بر روی آن ماه سرخ یا همان هلال احمر خودمان گرما بخش وجودشان است.
اینجا استان آذربایجان شرقی...
نزدیک 300 روستا بر اثر زلزله هایی به بزر
ای 6.3 ریشتری و چندین پس لرزه قوی دچار آسیب 100 % الی 80% آسیب دیدن
300 نفر از هموطنان جان خود را از دست داده اند..
از آمارها بگذریم...
به جاده برگردیم ...
جاده عجیب شده بود لحظه به لحظه آمبولانسها و خودروهای امدادی هلال احمر با چراغ گردادنهای روشن در منطقه پخش شده بودند و مشغول عملیات امدادو نجات بودند.
غوغایی برپا بود.
حکایت روزهای اول را از دیگری میشنویم. پس چند هفته ای ساعت خاطره نگارمان را جلوتر میبریم.
حدود 10 روز است که از زلزله اصلی میگذرد.
هنوز نیروهای امدادی هلال احمر در حال خدمت رسانی به روستاییان زلزله زده اند.
اما این میان رنگهای آشنای راهنمایان دیروز مسافرین نوروزی نیز به چشم میخورد.
آنها همان اعضای سازمان جوانان هلال احمرند که در فضای دوستدار کودک که طرح جدیدی بود در میان روستاییان و بچه های روستا در حال انجام کار فرهنگی و اردوی جهادی بودند...جلوتر که میروی رنگهای بنفش و قرمز و خاکستری پیشاهنگان هلال احمر را نیز به چشم میبینی که با چه شوق و هیجانی در حال بازی و سرگرم کردن کودکان روستا بودند.
.به جاده های خاکی روستایی دیگر سر میزنیم
خودرویی ایستاده است و درحال توضیع نخود و کشمش است بوی حرم امام رضا (ع) محیط روستا را پر کرده بود و سرمای شدید منطقه را فراموش کرده بودیم.
با لای سرم را نگاه میکنم...
آسمان اخمهایش را هنوز باز نکرده بود و از زمین هنوز عصبانی بود.
آنجا عده ای جمع شده اند...
زمین را به سختی بیل میزنند..
.نزدیک میشویم...چاه سپتیک کندن هم برای خود عالمی دارد و اصول و فنونی که انها برای سرویسهای بهداشتی و حمام ها تهیه میکردند.
هر نگاه همان به اطراف روستا صحنه خدمت رسانی اعضای سازمان جوانان هلال احمر و بچه های زحمت کش سازمان امداد و نجات بود که مردم با وجودشان احساس آرامش و امنیت میکردند...البته بچه های نیروی انتظامی هم الحق کم نگذاشته بودند و در هر روستا مستقر بودند.
کمی جلوتر میرویم.
روزها میگذرد و هنوز صحنه های ایثار و خدمت رسانی به چشم میخورد.جاده های اصلی را که میبینی پر از خودروهای سنگینی است که بر پشت خود لودر و بلدوزر ها را حمل میکنند.
کامیونهای نهادهای مختلف در جاده به سوی روستا ها حرکت میکردند و همه تلاششان برای بهبود اوضاع زلزله زدگان بود.
بعضی صحنه ها دلخراش بود...باجاباج..
روایت تلخی از زلزله آذربایجان است که دل هر بیننده ای را میلرزاند و قلب هر امدادگری را به لرزه در آورد..تیغه هایش را از شرمساری بر روی زمین گذاشته بود و او هم نگاه میکرد.
روستایی نمیبینی...
هرچه هست تلی از خاک است و چوب های روی هم ریخته...
هرچه بود هم چند روز بعد جمع شد و آنچه حالا میدیدیم خاک صاف شده ای بود... در کنارش بالا دست جاده کنار خیابان پشت قبرستان..چادر های مردم زلزله زده روستای باجا باج ...
کودکی به بغل دکتر جوادی رفت...
کسی را نداشت..
همه رفته بودند...
مهندس از روی ابراز محبت سر کودک را بوسید و به حال خاک آلودش اشک در چشمان همه حلقه زده بود...
بگذارید قلبمان آرام بماند...
استارت میزند و هاروقی به سمت دیگری فرمان خودرو را میچرخواند...
نزدیک که میرویم دیوارها ریخته اند وچهار چوب دربها استوار تر از گذشته ولی بیکار ایستاده اند و به پیکر بیجان خانه گذشته نگاه میکنند.آوار شدنش درد بزرگی است.
میخواهیم صحنه های دیگری را به تصویر بکشیم...
کمی آن طرف تر با تلاش و زحمت بسیار در سرمای هوا در حال کندن زمین بودند و میخواستند برای بچه های زلزله زده وسایل بازی مانند سر سره و تاب و الاکلنگ برپا کنند.
.نمیدانید که چه شور و هیجانی در میان بچه های روستا بود و از خوشحالی فرشته بودنشان چند برابر شده بود و بالهایشان را با لبخند خود بر روی ما گشوده بودند.
زمین که سفت باشد داد کلنگ در میاید...
از سر سره های نصب شده در این روستا به چند قدم دیگر سر بخوریم و به خودروهای قوی و شاستی بلند بچه های هلال احمر خوزستان بر میخوریم...
کیسه های مشکی بزرگی پشت خودرو ها است.
مهرانه آورده اند و مردم بر اساس لیست تهیه شده در حال گرفتن کیف و لوازم تحریر و بقیه موارد تهیه شده برای آغاز سال تحصیلی هستند.
این هم برای خود داستان دل انگیزی داشت که گذشت...
حالا مهر شروع شده است و در گرمای کلاس های درس ...از درس زندگی به درس زندگانی میرسند و هرکدارم این روزهای سخت را در خاطرخود نگه میدارند و تلخی اش را با یاد بچه های هلال احمر و لحظه های با هم بودنشان فراموش میکنند.
و ما هم دور میشویم آنها هستند و یک روستای جدید ..
محکمتر از قبل...
گرمتر از همیشه...
زندگی اینجا در سیب های سرخ و گلهای آفتابگردان نمایان است...
سیبهای سرخ....
گلهای آفتابگردان....
سراب برفهای روستا کم کم آب می شود و چادری در جایی نیست و همه به خانه های جدید و محکم خود بازگشته اند... زندگی ادامه دارد...
زندگی میگوید باز باید زیست
حتی اگر زندگی ات با خا ک یکسان شده باشد
اما زندگی با همان سیب سرخ و گل افتابگردان میتواند شروع جدیدی باشد
این پستت بیشتر جنبه تبلیغات داشت
شما من کنار بخاری اما اونا . . . . .