رابطه عجیب ... به قلم میلاد صمیمی نعمتی
چشم که میسوزد اشک جاری میشود...
دل که میسوزد هم اشک جاری میشود...
چه رابطه عجیبی میان چشم و دل است...!!!
پیرمردی میگفت چشم و دلم را در جوانی صاف نکردم!
اشک از چشمانش جاری شد!
با خود گفتن عجیب است چه رابطه ای میان چشم و دل و پیرمرد هست؟!!
دخترکی گذر میکرد...پیر مرد را دید ..ناگهان به زمین خورد...
پایش خاش برداشته بود...طفلک دردش امده بود... گریه اش جاری شد...
مات مانده بودم که چه رابطه عجیبی میان چشم و دل و پیرمرد سوز چشم و درد افتادن بر زمین است...
ساعت را نگاه کردم قطره بارانی بر روی صفحه اش فرود امد
...با خود میگفتم اسمان هم گریه میکند...
رابطه عجیبی میان آسمان و زمان و پیرمرد...دخترک خیس باران شده بود...
میانمار که میروی بودایی وحشی میشود... مسلمانان را میکشد!
رابطه عجیبی میان بودایی و مسلمان دیده میشود!!
تاریک که میشود...سگ،گرگ میشود...تاریکی ، سگ، گرگ...
گشنه که میشود هار میشود...پاچه صاحبش را هم میگیرد.
رابطه عجیبی میان گشنگی و وحشیگری است.
انسان که میمیرد جسمش به زمین میخورد...
روح انسان میماند و پرواز میکند...به سوی زندگی ابدی...
چه رابطه عجیبی میان زمین خوردن و پرواز است...
هرچه فکر میکنم فکر میکنم که فکری پشت این رابطه فکر و این روابط است فکر میکنم که فکرمنم فکر میکند که فکر هم رابطه عجیبی با فکر های دیگر دارد! ادامه را ادامه نمیدهم فکرم مشکوک میزند!
آسمان فریاد زد...
انگار گوش زمانه نیاز به گوش پاک کن دارد...