روایت چند دقیقه در روستاهای اطراف اهر به قلم میلاد صمیمی نعمتی
شب های سردی داشت...
زلزله خانه خرابشان کرده بود، ولی اضطراب و ترس، وحشت چهره شده ای در حضورشان ساخته بود...
سمندی متوقف شده بود و لباسهای گرم به مردم هدیه میداد...
کم کم شب میشود...پشه و مورچه های بالدار از هر سوراخی وارد چادر میشود.
بیرون که باشی وارد جسمت میشوند...میخواهند وجودت را هم بخورند..
عده ای فرار میکردند.عده ای نگاه میکردند و سرهای خود را میتکاندند..
یکی صبرش تمام شده بود و اسپری حشره کش را روی خودش خالی میکرد...
دیگری روی زمین و هوا اسپری میزد..اوضاع بدی شده شود...
خانه های پارچه ای با آسمانی به رنگ سفید و هلالی سرخ در سقفهایشان نمایان میشود.
ماهِ شبهایِ سقفِ پاچه ای را که میبینند، آرام میشوند و به امید فردایی بهتر چشمها را می بستن....
کمی انطرف تر کودکی گریه میکرد...دلیل گریه اش را نمینویسم...گریه اش جگر سوز بود..مهندس احمدی آرامش کرد و دل ما نیز آرام شد.
پیرزن نگران دامهایش بود.گریه میکرد و میگفت زمستان نزدیک است...دامهایم را زیر قیمت دارم میفروشم :(
اهالی هنوز در شک زلزله بودند...پیراهن مشکی برتنشان بود و صورتهایشان از گرمی و سرمی روزگار سوخته بود...
خوشبختانه عملیات بازسازی مناطق به سرعت در حال انجام است و روز به روز به روزهایی بهتر از روزهای قبل از زلزله نزدیک میشویم.
روایت چند دقیقه در روستاهای اطراف اهر به قلم میلاد صمیمی نعمتی
ممنون میشم سربزنی داستانک "پدر"رو بخونی ونظر بدی